تقدیم به آنکس که هر چند کوتاه ...اما قرنها در قلبم زندگی کرد...
میخواهم با تو سخن بگویم...هی با تو ام...آری تو...این منم """"""مردی از دیار غربت...غریب آمده بودم...وچه غریبانه رفتار کردی...
بوسه هایم را زخم کردی...لبانم را باطنابی به دار خواهم آویخت...
به گونه ام...که شاهراه اشکهایم بود...سیلی خواهم زد...
و گل رز را فریب خواهم داد...تو که با صدای پر از احساستمرا به اسارت خود درآوردی...ای سلطان قلب من...ای که همه هستیم قفل درگاهت شده...وای که شرمنده چشمهایم شده ام...اشکهایم راه گریز را خوب میداند...و زبانم فقط برای تو میخواند...و تو تنها برای خودت مینوازی تار شب بیوفایی...و من اینجا ...همراه با مداحی خشک شاحه های زرد را...که چه مظلومانه انگشتهای خود را از بیقراری میجوند...آری با توام...تو که همه وجودم را تسخیر کردی...تویی که مرا مست نگاهت کردی...و حال از من گریزانی... عشقم من هنوزبا گل سرخ فریب خواهم خورد...و همچنان...با طنین شقایقها مست خواهم شد...و تو با صدای خواب براحساس شهر خرناس خواهی کشید...و من با خاطراتت تا سپیده بازی میکنم...
ومن با دل تو بی نصیب خواهم ماند
و تو تا میتوانی قلبم را به سخره بگیر
به شوق باغ پراز احساس یاس های وحشی
ازاین بهاردروغین تو نجیب خواهم رفت
آری میخواهم از قلب تو کوچ کنم...در انتهای بیقراری شهر خلوت قلبم...میرم...میرم بخاطر تو...میرم میرم...خداحافظ

|